واپسین روزهای اسفند سال ۱۴۰۰، خبری تلخ رسید. خبر کوتاه بود و حزنآور: استاد سید محسن مصطفیزاده درگذشت. استادی که گمنام بودن را برای خود اختیار کرده بود و از شهرتطلبی گریزان بود و بهحق مصداق این مصرع زیبا بود که «جهانی است بنشسته در گوشهای».
سید مصطفی انقلابی بود و هیچگاه این تفکر از ذهنش پاک نشد. او عاشق امام خمینی (ره) بود و قلبش برای او میتپید. این عشق و علاقه زایدالوصف را میتوان در شعری که در وصف این رهبر بزرگ سروده بود دید. او این غزل را در سال ۵۷ سروده بود.ای از دهان گرمت پیغام حق شنیدن/ در تو نظاره کردن روح خدای دیدنای آیت الهی فریاد دادخواهی/ خود یکتنه سپاهی در کفر بردریدنای آنکه جان فدایت سهل است از برایت/ با منطق رسایت چشم فتن خلیدنای تو نشانه حقای آیت محقق/ «از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن»
سید ما سالها در محضر چراغ عقل خراسان، سید جلالالدین آشتیانی، زانوی ادب زده و از حکمت این فیلسوف بزرگ بهره برده بود. او سالها به شوق دیدن استاد، مشتاقانه در محضر او حاضر میشد. در وصف این اشتیاق چنین مینویسد: «در آن سالها که دانشجو بودیم و استاد همچنان استاد، فقط شوق دیدارشان مرا به کلاس میکشاند که لحظه دیدار آغاز اوج علاقه و محبت بود و دل در سینه یارای فعالیت اندیشه در سر را سد میکرد و من به دیدار قانع بودم.
حال آنکه دیگران میآموختند و باده حکمت و معرفت و فلسفه در کام همکلاسیان قطرهقطره پلههای تحصیلاتشان را به تعالی میکشاند و من چشمدرچشم ساقی و حیران و بیپروا از ادامه تحصیل هرچند آنچه از استاد آموختم بیش از آنچه دیگران آموختند بود که اساس آموختههایم درسی نبود و در سینه ماند.»
سید محسن در وصف استادش قصیدهای سروده بود و قصد داشت آن را برای استادش بخواند، اما کلمهای از زبان استاد مانع خواندن این قصیده شد. او دراینباره مینویسد: «شبی از آن شبهای سالهای دهه ۶۰ بود. در فرصتی که میان مدرسه و ماشین پیاده با استاد در بازار فرش قدم میزدیم و بعضی از همدرسان هنوز رهایمان نکرده بودند، فرصتی یافتم برای گفتن و خود را قبلا آماده کرده بودم که چگونه بگویم و چه بگویم و سرانجام چنین گفتم: آقا، من قصیدهای در وصف شما سرودهام.
کلامم تقریبا به همین مضمون بود. هر انتظاری داشتم جز آنچه از استاد شنیدم که بلافاصله فرمود: بیخود! نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر. راه را بر تمامی پیشبینیهای من بستند و طومار این قصیده در جیبم همچنان پیچیده ماند و راه را نمیدیدم و رهگذران را به اندازهای که لازمه عبور بود میتوانستم بفهمم و در عین حال میخواستم عادی بنمایم و متعادل و خوشحال از این بودم که جز گوشهای من کسی شنونده این کلام نبود.»
پانزده سال بعد، این قصیده را در رسای استادش در مجله دانشکده الهیات دانشگاه فردوسی مشهد، همانجا که سالها در کلاسهای استادش شرکت میکرد، به چاپ رساند. برخی از ابیات آن چنین سروده شده است:
حدیث عشق اگر گنجد به دفتر/ گل از شوره برون آرد اگر سر
زبان شعر و توصیف معلم/ بسان وصف مهر از چشم اعور
مرا مقصود و قصد از این قصیده/ تو بودی و بگویم نامت ایدر
جلالالدین جلال حکمت و عشق/ حکیم و عارف و رند و قلندر
حکیمان الهی را تو سید/ چنان مه در شب و در جمع اختر
سید ما در همان سالهایی که در دانشکده الهیات دانشگاه فردوسی تحصیل میکرد، در نخستین مسابقه قصه و نمایشنامهنویسی دانشجویان کشور در سال ۶۶ رتبه نخست را با نمایشنامه «ابدال» کسب کرد. پس از گذشت سالها، روی به عرصه شاگرد پروری آورد و در دبیرستانهای مشهد شروع به تدریس کرد.
او که در وصف استادش قصیدهای با نام «معلم» سرود، شاگردان زیادی را تربیت کرد و تا آخرین روزهای عمر بابرکتش دور شمع وجودش حلقه میزدند. یکی از این شاگردان که زمانی در کلاس درسش زانو زده است حامد بهداد، بازیگر سینما و تلویزیون، است. او در سال ۷۱ با استاد مصطفیزاده درس تعزیهخوانی را با نمره خوب گذرانده بود.
خواستم برایم استخاره کند. گفت: داریوش نمیدانم نیت استخارهات چیست، اما نمیتوانی قبول نکنی
داریوش ارجمند، چهره نامآشنای سینما و تئاتر، خاطرهای شنیدنی درباره رفاقتش با استاد نقل کرده است. او میگوید: «زمانی که آقای میرباقری بازی در نقش مالک اشتر را به من پیشنهاد کرد، ترس عجیبی داشتم، چون بازی در این نقش کار راحتی نبود. به یکی از دوستانم که استاد فلسفه، محقق و شاعر بزرگی است، سید محسن مصطفیزاده، گفتم که هرقدر مطلب درباره مالک اشتر در منابع هست برایم جمعآوری کن و بفرست.
بعدها این مطالب در قالب کتابی با عنوان «حدیث ولایت مالک» منتشر شد. بعد به مشهد رفتم و در حرم امام رضا (ع) از سید محسن خواستم برایم استخاره کند. بلند شد، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و قرآن را باز کرد. رو به من کرد و گفت: داریوش نمیدانم نیت استخارهات چیست، اما نمیتوانی قبول نکنی. گفتم: چرا؟ چه آیهای آمده؟ گفت آیه فرمان ساخت کعبه به حضرت ابراهیم آمده است. وقتی متوجه شد که پیشنهاد بازی در این نقش به من داده شده است، گفت: برو و حرفی نزن و نقش را قبول کن.»
شایسته است این یادداشت کوتاه را با نقل روایتی زیبا از پیامبر اکرم (ص) به پایان برسانم که فرمودند: «خوشا حال بنده گمنامى که خدا او را شناسد و مردم او را نشناسند. اینها چراغهاى هدایت و چشمههاى دانشاند. هر فتنه تاریک و سختى از برکت آنها برطرف شود. آنها نه فاشکننده و پخشکننده اسرارند و نه خشن و ریاکار.»
به راستی استاد یکی از مصداقهای این روایت زیبا بود. او بندهای از بندگان گمنام حق تعالی بود که با وجود برجستگی علمی و عرفانی، در گوشهای مینشست و قلم میزد. او فاشکننده اسرار نبود. استاد در یکی از شعرهایش چنین سروده بود:
پوشیده همچو راز ز نامحرمان خوش است/ اسرار سفره نیست که بتوان گشودنش
در راه حق هر آنکه ز نام و نشان گذشت/ شرط فضیلت است وجوب ستودنش
سرباز باوفای امام زمان شدن/ گمنام خوشتر است حدیث سرودنش
محمدحسن خامنهای، برادر کوچک رهبر معظم انقلاب، یکی از افرادی است که سالهای سال ارتباط نزدیک و صمیمانهای با استاد مصطفیزاده داشته است. به گفته برخی از دوستان مرحوم استاد، ارتباط عمیق و نزدیک این دو دوست قدیمی زبانزد خاص و عام بود.
محمدحسن خامنهای در دورهای که مدیرکل ارشاد استان خراسان بود از نقطهنظرها و دیدگاههای فرهنگی و هنری او برای پیشبرد هرچه بهتر مسائل فرهنگی استان بهره میبرد.
«سلام بر روح پرفتوح عزیز جان، سید بزرگوار، محسن مصطفیزاده، که پس از گذشت یک سال نبودش را باور ندارم. او به ملکوت اعلی پیوست و ما را در دنیای خاکی تنها گذاشت. حقیر از بدو قبول مسئولیت در اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان خدمت ایشان ارادت پیدا کردم و از راهنماییها و ارشاداتشان برخوردار شدم.
نگرش آن مرحوم به مسائل فرهنگی مبنای عمیق دینی داشت و علاوه بر آن، در بیشتر امور همواره تعامل و تعادل را در نظر میگرفت. بهویژه در ارتباطاتش با هنرمندان و اهالی فرهنگ و ادب، با حفظ تعادل بین دو قشر هنرمند، باعث پیشبرد اهداف متعالی هنر ناب میگردید. انسانیت و صداقت و اعتقاد عمیقشان به ولایت فقیه و عالیترین مرتبه در رفاقت، ایشان را شایسته احترام نموده بود.»
سید حسین مصطفی زاده | وقتی به دوران کودکی برمی گردم و فکر می کنم، روزهای سخت بیماری سیدمحسن را به یاد می آورم، روز هایی که گرچه سن و سالم کم بود، هر لحظه اش در خاطرات زندگی ام به یادگار مانده است، خاطره ای که تلخ و شیرینی اش با هم بود. شاید بیش از شش یا هفت سال سن نداشتم. به یاد دارم که تمام اهل خانه نگران بودند. سید محسن در حدود چهارسالگی به بیماری سختی مبتلا شد. مدت ها می شد که حال و هوای خانه دیگر مثل سابق نبود.
روزها به کندی سپری می شد در حالی که کودک بازیگوش خانه در بستر بیماری بود. اهل خانه و اقوام و همسایه ها هر کاری می کردند افاقه نمی کرد. اهالی کوچه جوادیه و حاج آقاجان در خیابان طبرسی مشهد برای دوا و درمان سیدمحسن هر کمکی می توانستند کرده بودند. به دستور هر بزرگ و کوچکی عمل شده بود. نزد هر کسی که می شناختند رفته بودند، از کاربلدترین طبیب ها گرفته تا معروف ترین عطاری ها. دریغ از جواب.
سید محسن بدجور بیمار بود و تقریبا همه از بهبودش ناامید شده بودند. چقدر دلمان برای شیطنت های محسن تنگ شده بود! چرخیدن و دویدن دور حوض آبی رنگ حیاط، یکی از سرگرمی های کودکانه ما بود، حوضی پر از ماهی های قرمزرنگ. حیف که محسن این روزها هیچ رمقی نداشت! از صبح تا شب گوشه ای می نشستم و به تلاش همه برای بهبودی او خیره می شدم. هرچه روزها جلوتر می رفت، تکراری تر از قبل می شد. مادر در گوشه ای بر سجاده اش نماز می خواند و اشک میریخت. آقاجان هم در گوشه ای تسبیح به دست می گرفت و خلوت می کرد.
صدای خنده و بازی محسن جایش را با ناله های او عوض کرده بود. خواهرانم بارها دور از چشم مادر به هوای پاشویه کردن بر بالینش می رفتند و با او حرف می زدند: «محسن، صدایمان را می شنوی؟ خسته نشدی این قدر خوابیدی؟ بدنت مثل آتش است. می دانی چند روز است که نرفته ای توی کوچه و بازی نکرده ای؟ دل و دماغ برایم نگذاشته ای. پاشو. مادر می گوید شاید چشمت زده اند. یعنی این قدر چشمی تر از ما بودی؟»
بیماری محسن ادامه داشت و نگرانی در همه اقوام و خویشان موج می زد. مادر نگران و سراسیمه بود. شب تا صبح بالای سر محسن بود. آقا (پدرمان، سید حسن آقای مصطفی زاده) هم چندین روز بود حتی به حجره نمی رفت. بیماری آن قدر به اوج خود رسیده بود که همه گویی منتظر مرگ محسن بودند. چند روز دیگر هم گذشت. محسن بهتر نشد که هیچ، بدتر و بدتر هم شد.
آن روز، صبح چهارشنبه با سر و صدا از خواب بیدار شدم. مثل همیشه به دنبال محسن رفتم تا احوالش را جویا شوم اما در رختخوابش نبود. ته دلم کمی خوشحال شدم. یعنی محسن بیدار شده؟ یعنی حالش خوب شده؟ این افکار در مغز کودکانه ام در حال رفت وآمد بود که سروصدا مرا به حیاط کشاند. همه آنجا بودند. از مادر و آقاجان گرفته تا بزرگ ترهای فامیل. همه دور هم جمع شده بودند.
آن وقت ها مثل الان نبود. همه از حال هم خبر داشتند. از روزی که محسن بیمار شده بود، روزی چند بار به خانه ما می آمدند تا مرهمی برای دل مادر و آقاجان باشند و به آن ها امیدواری می دادند. رفت وآمد فامیل و همسایه از زمان بیماری محسن به یک مسئله طبیعی در خانه ما تبدیل شده بود اما تفاوت را در چهره های همه به خوبی می دیدم و حس می کردم. همه دور حوض آبی رنگ جمع شده بودند.
صدای گریه و زاری به گوش می رسید. با ترس و لرز کمی جلوتر رفتم. محسن را دیدم که او را در کنار حوض، بی رمق خوابانده بودند. او در تب می سوخت و هیچ واکنشی در برابر آبی که بر سر و صورت و تنش می ریختند نداشت. ناگهان از در نیمه باز خانه، گروهی از همسایگان و دیگر فامیل ها به خانه آمدند در حالی که گریه می کردند و لباس سیاه بر تن داشتند.
آن ها محسن را فوت شده تصور کرده بودند و گویی برای سرسلامتی آمده بودند. خیلی ترسیده بودم. همه خانم ها اطراف مادر جمع شده بودند. گویا بیشتر از محسن، نگران مادر بودند. آن ها اشک می ریختند و گریه می کردند، عده ای بی صدا و عده ای بلندبلند، ولی مادر گریه نمی کرد. اشک هم نمی ریخت. فقط زل زده بود به محسن. گویا هیچ کس را نمی دید. خواهرم برای مادر چادر مشکی اش را آورده بود و از او می خواست چادرش را عوض کند اما مادر به حرف او توجهی نمی کرد.
«اشرف بانوجان، بیا چادر مشکی ات را سر کن. با این چادر خوبیت ندارد. ببین همه را. لباس مشکی پوشیده اند. می دانم سخت است. خدا به ت صبر بدهد ان شاءالله ولی ما چه کاره ایم در برابر حکمت خدا؟ اشرف بانو؟ صدایم را می شنوی؟»
مادر انگار اصلا نمی شنید. جلو رفت و پایین حوض نشست. دست محسن را در دست گرفته بود و می بوسید. گریه بقیه بلندتر شد. مردان فامیل هم دور آقاجان جمع شده بودند. آقاجان تسبیحش در دست بود و ذکر می گفت.
دیدن این حال و روز برای من در آن زمان خیلی سخت بود. نمی دانستم چه باید کنم. خودم را به سرعت به مادر رساندم و زیر چادرش پنهان شدم. نمی دانستم قرار است چه پیش آید ولی ترس همه وجودم را احاطه کرده بود. من هم شروع به گریه کردم. گرچه صدای گریه ام در میان ناله و زاری دیگران گم شده بود، مادر آن را فهمید.
او همیشه همه چیز را می فهمید. مرا بغل کرد. چادرش را سرش کشید و با من در زیر آن چادر رنگی خلوت کرد. چقدر با محسن زیر همین چادر قایم موشک بازی کرده و خندیده بودیم. چشمان مادر مثل قبل نبود. برق همیشگی اش را نداشت. وقتی دستانم را گرفت، سردی دستانش را حس کردم اما باز هم لبخند کم رنگی روی لبانش داشت. او همیشه لبخند می زد. حتی وقتی از دستم عصبانی می شد باز هم لبخند می زد. این بار هم ترس و نگرانی مشهودش را زیر لبخندش پنهان کرده بود.
- خوب گوش کن عزیزکم. نباید گریه کنی. نباید بترسی. الان وقتش نیست. من که نیستم، حواست به خانه باشد. هوای پدرت را هم داشته باش.
- می خواهید من را تنها بگذارید؟
- زود برمی گردم. باید جایی بروم. شاید دست پر برگردم.
- من می ترسم مادرجان.
- من هم می ترسم.
اشرف بانو چادر مشکی را گرفت و آن را عوض کرد و بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت. چقدر با چادر مشکی غمگین تر دیده می شد. شاید هم من او را این گونه می دیدم. نمی دانم، اما فضای خانه در آن روز جز غم و غصه هیچ نداشت. خانم های خانه سعی کردند جلو رفتن او را بگیرند. نمی خواستند اجازه دهند تنها برود. من هم نمی خواستم مادرم برود. از نبود او در این شرایط وحشت داشتم. نمی دانستم مادرم برای رفتن به کجا این قدر اصرار دارد.
همه سعی داشتند مادرم را از رفتن منصرف کنند اما کسی نتوانست جلو او را بگیرد. نمی دانم سید حسن آقا متوجه رفتن همسرش شد یا نه. آن قدر در خود جمع شده بود و مویه می کرد و به محسن زل زده بود که گویا هیچ چیز و هیچ کس را نمی دید. رفتن مادر با چشمان نمدار برای من تصویری محو بود اما او جدی جدی رفت. این رفتار آن هم از اشرف بانوی میهمان نواز بعید بود. خانه را، محسن را، آقاجان را و مرا در کمال ناباوری تنها گذاشت.
لحظه به لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می شد. طاقت آن حجم از سر و صدا را آن هم بدون حضور مادرم نداشتم. از پله هایی که متنهی به انباری بود پایین رفتم. داخل انباری شدم. آنجا مکان همیشگی من و محسن بود، جایی برای اتخاذ تصمیمات سری و مخفیانه. در آن لحظه، در کل خانه، آنجا تنها مکانی بود که حس امنیت را می توانستم تجربه کنم. گویا بودن در آن مکان، کمی مرا از آن فضای سیاه و پر از غم جدا می ساخت. از پنجره و میان نرده های سفیدرنگ، حیاط را زیر نظر داشتم.
بر خلاف همیشه چقدر از حوض آبی رنگ متنفر شده بودم. دورتادور حوض، جای گلدان های شمعدانی آقاجان بود، نه تن بی رمق محسن. چرا محسن بلند نمی شد؟ دست در زیر چانه زده بودم و حیاط را می دیدم. جز گریه و زاری و افزوده شدن بر جمعیت، اتفاق خاصی نمی افتاد. مشخص بود همه زن هایی که به خانه می آمدند سراغ مادر را می گرفتند. همه خود را برای مراسم فوت سیدمحسن آماده می کردند. همه قبول کرده بودند که او رفته است. با اینکه کوچک بودم، فضای سخت حاکم بر خانه را حس می کردم.
ساعتی گذشت. ناگهان با صدای صلوات و دعا و فریاد جمعیت داخل حیاط خانه به خود آمدم. ابتدا تصور کردم محسن رفت اما چشمانم او را می دید که بلند شده است و راه می رود. نمی توانستم وسط جمعیت را ببینم. با ترس و لرز از پله ها بالا رفتم. هرچه اطراف را نگاه کردم، مادر را ندیدم.
گویا هیچ کس حواسش به من نبود. همه آن قدر در اتفاق و منظره روبه روی خود محو بودند که اصلا متوجه حضور من نشدند. هر طور بود از میان جمعیت جلو رفتم. چیزی که می دیدم باورم نمی شد. گویا خشکم زده بود ولی همه چیز واقعی بود. محسن با چشمان باز در بغل آقاجان بود. آقاجان او را محکم در آغوش کشیده بود. او را می بوسید و می خندید و اشک می ریخت. چشمانش که به من افتاد، دستش را به سمتم دراز کرد. با تردید به سمت آقاجان رفتم. با یک دست محسن و با دست دیگرش مرا در آغوش گرفت. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «نگران نباش حسین. ببین، برادرت چشم هایش را باز کرده. مادرت هم خیلی زود می آید. با دست پر می آید. آقا جوابش را داد!»
شگفت انگیز و باورنکردنی و معجزه بود اما حقیقت داشت. محسن ناگهان خوب شده بود. پس از چند ساعت، مادر بازگشت. همه دور او جمع شده بودند و تبریک می گفتند. همه مادر را بغل کرده بودند و اشک شوق می ریختند. مادر مات و مبهوت همه را نگاه می کرد. آقاجان به سمت او رفت: «اشرف بانو، زیارتت قبول! شفای پسرمان را از امام رضا(ع) گرفتی. تا عمر داریم مدیون آقاییم.»
شاید این روایت آن روزهای کودکی محسن باعث شد که او تا آخرین ساعات عمرش به هر بهانه ای عدد هشت را در همه کارهایش وارد کند. همه می دانند که او هشت را متبرک می دانست و هر جایی عدد هشت را وارد زندگی و کار و برنامه هایش می کرد.
* این گزارش پنجشنبه ۱۱ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۳۸۹۵ روزنامه شهرآرا ویژهنامه «چهره» چاپ شده است.